ديوونه وار بهش عشق مي ورزيدم و اونم همينطور
مطمئن بودم که وقتي بهش پيشنهاد ازدواج بدم ذوق مي کنه و مي پره توي بغلم
ولي خب اينجا براي مطرح کردن اين پيشنهاد خيلي شلوغ بود
بايد مي بردمش يه جاي خلوت
خداي من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
واي , چه روزايي خوبي مي تونيم کنار هم بسازيم , روزاي پر از عشق , لبخند و آرامش
عشق همه خوبيا رو با هم داره , آرامش , امنيت , شادي و مهم تر از همه اميد به زندگي .
بيا ديگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بين آدماي سرگردون توي پياده رو خودشو رسوند به چشماي اون .
خودش بود ... با همون لبخند ديوونه کنندش و نگاه مهربونش
از همون دور با نگاهش سلام مي کرد
بلند گفتم : - سلاممممم ...
چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزير لب غرولند کردن .... هه , نمي دونستن که .
توي دلم يه نفر مي خوند :
گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,
گل کو , شيشه گلاب کو , شيشه گلاب کو, کو , کو
آخه عزيزترين عزيزا , خوب ترين خوبا... مهمونه ... حس مي کنم که دنيا مال منه ...خب آره ديگه دنيا مال من مي شه ...
برام دست تکون داد
من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
- سلام .
سلام عروسک من .
لبخند زد ... لبخند ... همينطور نگاش مي کردم .
- ميشه از اينجا بريم ؟ همه دارن نگاهمون مي کنن .
به خودم اومدم ..
- باشه .. بريم ... چه به موقع اومدي ...
دسته گلو دادم بهش ...
- وايييييي ... چقد اينا خوشگله ...
سرشو بين گلا فرو کرد و نفس عميق کشيد .
حس مي کردم که اگه چند لحظه ديگه سرشو لابه لاي گلا نگه داره اون وسط گمش مي کنم
- آي ... من حسوديم ميشه ها ... بيا بيرون ازون وسط , گلي خانوم من .
خنديد .
- ازت خيلي ممنونم ... به خاطر اين دسته گل , به خاطر اينهمه عشق و به خاطر همه چيز .انگشتمو گذاشتم روي نوک بينيش و گفتم :
- هرچي که دارم و مي دارم , مال خود خودته .
و دوباره خنديد و اينبار اشک توي چشاش جمع شد .
- دنيا ... نبينم اشکاتو .
- يعني خوشحالم نباشم ؟
- چرا ديوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
دل توي دلم نبود ... کوچه اي که توش قدم مي زديم خلوت بود و جاي مناسبي براي صحبت کردن در مورد ...
- راستي گفتي يه چيز مهم مي خواي بهم بگي ؟ ... مي گي الان نه ؟
يه لحظه شوکه شدم ..
- آهان .. آره ... يه چيز خيلي مهم ... بريم اونجا ...
يه ايستگاه اتوبوس با نيمکتاي خالي کمي پايينتر منتظر من و دنيا بود ..
هردو نشستيم ...
دنيا شاخه گلو توي آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتني و ديوونه کنندش بهم نگاه مي کرد .
- خب ؟
اممم راستش ...
حالا که موقع گفتنش رسيده بود نمي دونستم چطور شروع کنم .
گرچه برام سخت نبود ولي چطور شروع کردنش برام مهم بود
من دنيا رو از مدت ها قبل شريک زندگي خودم مي دونستم و حالا فقط مي خواستم اينو صريحا بهش بگم
- چيزي شده ؟
نه ... فقط ...
چشامو خيره به چشاش دوختم و بعد از يه مکث کوتاه نمي دونم کي بود که از دهن من حرف زد :
- با من ازدواج مي کني ؟
رنگش پريد ... اين اولين و قابل لمس ترين احساسي بود که بروز داد و بعد ,
لباي قشنگ و عنابيش شروع کرد به لرزيدن
نگاهشو ازم دزديد و صورتشو بين دوتا دستاش قايم کرد .
- دنيا.. ناراحتت کردم؟
توي ذهن آشفتم دنبال يه دليل خوب براي اين واکنش دنيا مي گشتم .
دسته گلي که چند ساعت پيش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنيا دادم از دستش افتاد توي جوي آب کثيف کنار خيابون .
احساس خوبي نداشتم ...
- دنيا خواهش مي کنم حرف بزن ... حرف بدي زدم ؟
دنيا بي وقفه و به شدت گريه مي کرد و در مقابل تلاش من که سعي مي کردم دستاشو از جلوي صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت مي کرد .
کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمي کرد
با خودم گفتم خدايا باز مي خواي چيکارم بکني ؟ باز اين سرنوشت چي داره واسم رقم مي زنه ؟
نتونستم طاقت بيارم ... فکر مي کنم داد زدم :
- دنيا ... خواهش مي کنم بس کن .. خواهش مي کنم .
دنيا سرشو بلند کرد
چشاش سرخ شده بود و صورتش خيس از اشک بود
هيچوقت اونو اينطوري نديده بودم
توي چشام نگاه کرد
توي چشاش پراز يه جور حس خاص ... شبيه التماس بود
- منو ببخش ... خواهش مي .. کنم ...
يکه خوردم
- تو رو ببخشم ؟ چرا بايد ببخشمت ... چي شده .. چرا حرف نمي زني ؟
دوباره بغضش ترکيد
ديگه داشتم ديوونه مي شدم
- من .. من ....
- تو چي؟ خواهش مي کنم بگو ... تو چي ؟؟؟؟
دنيا در حالي که به شدت گريه مي کرد گفت :
- من يه چيزايي رو ... يه چيزايي رو به تو نگفتم ...
سرم داغ شده بود
احساس سنگيني و ضعف مي کردم
از روي نيمکت بلند شدم و دو قدم از دنيا دور شدم
مي ترسيدم
گاهي آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعيت هاي زندگيش فاصله بگيره
سعي کردم به هيچي فکر نکنم
صداي گريه دنيا مثل خنده تلخ سرنوشت ... يه سرنوشت شوم ... توي گوشم پيچ و تاب مي خورد
کاش همه اينا کابوس بود
کاش مي شد همونجا مثه آدمي که از خواب مي پره و با خوردن يه ليوان آب همه خواباي بدشو فراموش مي کنه مي شد از خواب بپرم
ولي همه چيز واقعي بود
واقعي و تلخبا من ازدواج مي کني ؟
نشستم کنارش
- به من نگاه کن...
در هم ريخته و شکسته شده بود
اصلا شبيه دنيا يه ساعت پيش , يه روز پيش و دوماه پيش نبود
مدام زير لب تکرار مي کرد ... منو ببخش .. منو ببخش
- بگو ... بگو چيارو به من نگفتي .. هر چي باشه مهم نيست
تيکه آخر رو با ترديد گفتم ... ولي ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چيز مهمي نباشه
- نمي تونم ... نمي تونم ...
صورتوشو بين دو تا دستام گرفتم و اينبار با تحکم گفتم :
- بگو ... مي توني بفهمي من دارم چي مي کشم ؟ .. بگو چيه که اينقد اذيتت مي کنه
....
نمي دونم ...
هيچي يادم نيست...
تا چند لحظه بعد از چند جمله اي که دنيا پشت سرهم و بين گريه هاي شديدش گفت
هيچي نمي فهميدم
انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت براي من .. براي من غير قابل تصور بود
تموم مدتي که دنيا همون سه تا جمله رو بريده بريده براي من گفت صورتش بين دو تا دستام بود
حرفش که تموم شد احساس يه مرد مرده رو داشتم
آدمي که بي خود زنده بوده
و کاش مرده بودم
- من .. من شوهر دارم ... و يه بچه .. مي خواستم بهت بگم .. ولي .... ولي مي ترسيدم .. ..
سرم گيج رفت و همه چيز جلوي چشام سياه شد
دستام مثه دستاي آدمي که يهو فلج مي شه از دو طرف صورتش آويزون شد
نمي دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ايستگاه بگيرم
نمي تونستم حرف بزنم
احساس تهوع داشتم
تصوير لحظه هاي خلوت من و دنيا ... عشقبازيهامون ... خنده هاي دنيا .و..و..و... مثل يه فيلم .. بيرحمانه از جلوش چشاي بستم رد مي شد
چطور تونست اين کارو با من بکنه؟
صداي دنيا از پشت سرم مي اومد:
- من اونا رو دوست ندارم ... هيچکدومشونو .... قبل از اينکه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودکشي کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هيچ دلخوشي به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ...
زير لب گفتم :
- خفه شو ...
صدام ضعيف و مرده بود ... و سرد ... صداي خودمو نمي شناختم ... و دنيا هم صدامو نشنيد ...
- اون منو طلاق نمي ده ... مي گه دوستم داره .. ولي من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ...
داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :
- خفه شو لعنتي
يهو ساکت شد ... خشکش زد
دستام مي لرزيد
- تو .. تو .. تو چطور تونستي ؟ تو ...
نمي تونستم حرف بزنم
دنيا ديگه گريه نمي کرد
شايد ديگه احساس گناه هم نمي کرد
از جاي خودش بلند شد و روبروم ايستاد
- من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هيچ چيز ديگه هم مهم نيست
در يک لحظه که خيلي سريع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتي که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبيدم توي گوشش
- تو لايق هيچي نيستي ... حتي لايق زنده بودن
افتادروي زمين
ولي نه اونطوري که منو به زمين کوبونده بود
من له شده بودم
دوست داشتم ازش فرار کنم ... گم بشم .. قاطي آدماي ديگه ... بوي تعفن مي دادم .. بويي که ازون گرفته بودم
خيانت ... کثيف ترين کاري که توي ذهنم تصور مي کردم
و من ... تموم مدت .. با اون ...
تصوير تيره يه مرد با يه بچه جلوي چشام ثابت مونده بود
از همه چيز فرار مي کردم و اشک و نفرت بدجوري توي گلوم گره خورده بود
...
ديگه نديدمش
حتي يه بار
تنها چيزي که مثه لکه ننگ برام گذاشت
يه احساس ترس دايمي بود
ترس از تموم آدما
از تموم دوست داشتنا
و احساس نفرت از اين دنياي لجنزار که همه فکر مي کنيم بهشت موعود , همينجاست
دنيايي که
به هيچ کس رحم نمي کنه
پر از دروغهاي قشنگ
و واقعيت هاي تلخه
دنيايي که
بهتر ديگه هيچي نگم .. يه مرد مرده خوب , مرد مرده ايه که حرف نزنه .
منبع:Www.Dastan.Bahar-20.Com
نظرات شما عزیزان:
باران 
ساعت20:27---26 شهريور 1391
اشکم در اومد محشر بود محشر فقط همینو می تونم بگم ببخشید.