چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 18:53 :: نويسنده : MOSTAFA
وقت از وسط خيابان انقلاب گذشت ، چند بار نزديک بود اتومبيل ها بهش برخورد کنند ، به يک خيابان خلوت رسيد و به ديوار سيماني کثيفش تکيه داد ، حالش خيلي بد بود ، دنيا دور سرش ميچرخيد ، مجبور شد بنشينه روي زمين ، تازه نشسته بود که بغضش ترکيد و شروع به گريه کردن کرده بود ، هرچه کرد ديگر نتوانست جلوي خودش را بگيرد، در همين هنگام تلفنش زنگ زد ) اين محمد رضا هم دست بردار نيست ، ميخواي بري برو ديگه کسي کاري باهات نداره، حنما شبنم بهش زنگ زده گفته ، فقط اون ميدونه حال من الان چطوريه ، بله محمد جان ، چيکار داري ؟ (( ميخوام ببينمت کجايي )) نميدونم ، ( سعي داشت گريه و ناراحتي رو پنهان کنه ) (( بگو کجايي )) ميام سر همون چهار راه انقلاب که توي ايستگاه نشسته بوديم ، قدم برداشتن برام خيلي سخته ، حالا چطوري برم ، ميرم ، شبنم هم ازم خواست ، ولي انگار از دست دادن همه چيز و همه کس الان ديگه برام فرقي نميکنه ، سر چهارراه ديدمش ، براش دست تکون دادم ، اومد اين طرف خيابان ، (( بريم خونه )) با خنده گفتم من خودم ميرم بابا چيزيم نيست که ، دلم نميخواست از عمق دلم با خبر باشه ، ( با اصرار سوار تاکسي شديم ، از اين تاکسي هاي ون بزرگ سبز ، عقب عقب سمت چپ نشستم و محمد کنارم ، نميدونم چرا دلم نميخواست دوست شبنم رو ديگه ببينم ، چون واقعا ديگه توان حرف زدن نداشتم ، ميدونستم اگر ببينمش دوباره بايد حرف بزنم ، احتمالا با اين ضربان قلب و افتادن فشار بيهوش ميشدم و شايد هم ميمردم ، چهار راه اول چراغ قرمز بود و چند دقيقه اي منتظر شديم ، توي چهار راه بعد دوباره ديدمش ، شبنم منتظر تاکسي بود که سوار بشه ، تاکسي که ما در اون بوديم جا نداشت، اشک توي چشمام جمع شد ) خدا کنه من رو اينطوري نبينه وگرنه امروز ديگه تنهام نميذاره و اين موضوع به بعد موکول ميشه ، خدارو شکر مثل اينکه نديد ، ( بعد از چند دقيقه که گذشت به محمدرضا رو کرد و گفت ) من که حالم خوبه ميخواي من تا خونه تورو برسونم ، ( با سردي جواب داد و هيچکدوم ديگه حرفي نزدند تا ميدان فردوسي ، ناگهان محمد رضا گفت ) ((اينجا پياده بشيم من توي اين موبايل فروشي کار دارم )) تا خواستم جواب بدم ديدم شبنم از همون مغازه بيرون اومد ، دلم ميخواست محمدرضا رو بزنم ، خيلي خودم رو کنترل کردم و هيچي نگفتم ، هم خوشحال بودم که يک بار ديگه ديدمش ، هم ناراحت از اينکه دوست من درک نميکنه که بايد فعلا ما دو نفر از هم جدا بشيم ، چراغ قرمز بود و خوشبختانه ميتونستم کمي ديگه نگاهش کنم ، اون هم حال خوبي نداره ، ديدم تلفنش رو برداشت و گذاشت روي گوشش ، حتما داره به دوستش زنگ ميزنه ، خدا کنه دوستش زود برسه که شبنم زياد اينجا منتظر نشه ، اون هم از انتظار مثل من تنفر داره ، مخصوصا توي اين شلوغي ، ( از ميدان که گذشتيم در طرف ديگه محمدرضا اصرار داشت که از تاکسي پياده بشيم ، هرچي بهش اصرار کردم قبول نکرد و پياده شد ، منم سر جاي خودم نشستم ، توي اون لحظه که داشت کرايه من و خودش رو حساب ميکرد فکر هاي بدي از ذهنم درباره محمد گذشت ، همينطور که نگاهش ميکردم گفتم ) چقدر اين دوستم احمقانه داره فکر ميکنه ، فکر ميکنه کارش درسته و ميخواد به من لطف کنه ولي حاليش نيست که اين جدايي خيلي براي زندگي دو نفر ارزشمنده ،) ناگهان درب کشويي ماشين رو با تمام وجود بست و ماشين تکان عجيبي خورد ، همه مسافر هاي ماشين برگشتند و با نگاهي توهين آميز محمدرضا رو تعقيب کردند ، تاکسي حرکت کرد ، تصميم گرفتم ديگه موبايلم رو هم خاموش کنم ، دلم نميخواست ديگه با محمد هم حرف بزنم ، دوباره اشک از چشمانم ريخت ، داشتم تلفنم رو خاموش ميکردم که زنگ زد ، خودش بود ، شبنم، نميتونم باهاش حرف بزنم ، خوب منو ميشناسه ، اگر حتي يک کلمه حرف بزنم امشب من رو تنها نميگذاره ، دکمه قرمز رو زدم و تلفن رو خاموش کردم ، از تاکسي که پياده شدم بين فکر هاي پراکنده و شلوغ گفتم نکنه شبنم کاري داشته ، نکنه دوستش نيومده باشه ، نکنه حالش بد شده باشه ، تلفنم رو روشن کردم به اين اميد که اگر زنگ زد فورا جواب بدم ، سعي ميکنم مانع ناراحتيم بشم و محکم حرف بزنم ، تلفن زنگ زد ، محمدرضا بود ، اصلا دلم نميخواست ديگه جواب بدم ، ولي زشت بود ، بعد از ده سال که با هم بوديم درست نبود جواب ندم ، گوشي رو برداشتم ، باز هم ميخواست بدون من کجام ، ديگه بهش نگفتم ، جواب سر بالا دادم و بدون اينکه گوشي رو قطع کنم از روي گوشم برداشتم و توي جيبم گذاشتم ، چند دقيقه که گذشت تلفن قطع شده بود ، فهميدم از امروز احتمالا ديگه دوستي بنام محمدرضا نخواهم داشت ، اما توي اون شرايط اصلا برام مهم نبود حتي دوستي که ده سال باهام بوده از دست بدم ، آدم وقتي چيزي با ارزش رو هرچند براي يک ماه از دست ميده ديگه براش فرقي نميکنه خونه و زندگي و همه چيزش هم از دست بره ، گويي در يک برهه زماني عادت ميکنه به از دست دادن و بدبختي، به هر حال محمدرضا هم تموم شد، ميدونم ديگه بهم زنگ نميزنه ، منم با غروري که دارم ديگه هيچوقت اين کار رو نميکنم ، پياده از ميدان امام حسين تا چهار راه شهدا رفتم ، نفهميدم چطوري گذشت ، ولي چشمانم همش به دنبال اون ميگشت ، که شايد بار ديگه ببينمش ، توي اتوبوس و تاکسي و خيابان و شلوغي ، هرکجا که جنبنده اي تکان ميخورد نگاه ميکردم ، با چشماني قرمز و افکاري پريشان ، اما نبود ، به چهار راه که رسيدم تصميم گرفتم به پارک شکوفه برم ، توي اون پارک ساعت هاي زيادي گذرانده بوديم ، ولي نه ، اونجا نميتونم پيداش کنم ، چون اونجا پر از پسر هاي بيکار بود ، اونجا نميره ، منم که حوصله خونه رفتن ندارم ، تصميم گرفتم پياده تا پارک سهند برم ، ساعت رو نگاه کردم ، از شش بعد از ظهر گذشته بود و آفتاب هم در حال غروب ، برگشتم به چهارراه شهدا و با اتوبوس به خانه رفتم ، در خانه سعي کردم خودم رو با کامپيوتر سرگرم کنم ، ولي حتي درون مانيتور هم چهره اش را ميديدم ، از هر جاي اين خانه خاطره دارم ، روي مبل و صندلي دنبالش ميگردم ، ولي نيست ، هوا تقريبا تاريک شده بود ، شام رو در کنار خانواده با بي ميلي خوردم و به همه شب بخير گفتم ، همين موقع بود که دوباره بغض کردم ، به محض اينکه روي تختم دراز کشيدم شروع به اشک ريختن کردم ... _ خدايا چيکار کنم ، من توان اين دوري رو ندارم ، فقط تو ميدوني دليل اين کار من رو ، الان داره چيکار ميکنه ، من روم نميشه بهش مسيج بزنم ، چون خودم اينکار رو کردم ، خدايا حالم اصلا خوب نيست دارم دق ميکنم ، اميدوارم اون يک مسيج بهم بزنه و در جواب بهش بگم قربونش ميرم و ميميرم براش ، بدونه که براي من خيلي سخته و دارم از غصه ميميرم ، بدونه که دلم نميخواد اينجوري باشيم ولي مجبورم ، ( نميدونست چطور بايد جلوي اشک ريختنشو بگيره ، هر چند دقيقه يک بار به موبايلش نگاه ميکرد و بعد سرش رو درون بالش فرو ميبرد و هق هق گريه ميکرد ، نميخواست صداي گريه کردنش رو کسي بشنوه و جلب توجه کنه ، چند ساعتي اشک ريخت و وقتي مطمئن شد همه خوابيدن از تخت بيرون اومد و جلوي پنجره اي که رو به خيابان بود ايستاد و به آسمان نگاه کرد ، با خدا اينچونين سخن ميگفت ) خدايا کار من درست بود مگه نه ؟ خدايا ميدوني که من دوستش دارم و جز اون هيچکس توي زندگيم نيست ، خدايا کمکش کن ، من کمک نميخوام ، هر اتقاقي برام بيفته مهم نيست ، دلم ميخواد خوشبخت بشه ، خدايا کاري کن که درسش و خوب بخونه ، عروسي کنه ، شوهر خوب قسمتش کن ، بچه هاي خوب ، خدايا کاري کن که توي زندگيش چيزي کم نداشته باشه ، خدا جون حاضرم جون منو بگيري ولي اون بتونه اين دوري رو تحمل کنه ، اصلا خودم رو ميکشم ، آره ، اگر بدونه من مردم شايد راحت تر دوريمو قبول کنه ، ولي نه ، اينطوري نه ، اگر بفهمه خودم رو کشتم حتما خودش رو ميکشه ، نميخوام اينطوري بشه ، من خوشبختيشو ميخوام ، خدايا کمکش کن ، يه زندگي خوب بهش بده ( ساعت تقريبا از دو گذشته بود که به تخت خواب بازگشت ، آدمها متفاوت هستند ، خيلي از آدم ها در اوج ناراحتي آهنگ گوش ميدن ، بعضي از آدم ها ميخوابن ، بعضي به آسمان نگاه ميکنند ، بعضي کتاب ميخوانند ، بعضي ميوه ميخورند ، ولي امير علي قصه ما در اوج ناراحتي دوست داشت بنويسه ، نه با قلم و کاغذ بلکه با کيبورد و کامپيوتر ، ولي اميرعلي در اون ساعت شب نميتونست صداي شيرين کيبورد رو در بياره ، چون باعث بيدار شدن خانواده ميشد ، پس کمي با گوشي همراه نوشت ، اولش خواست براي شبنم مسيج بفرسته ، ولي وقتي صفحه مسيج باز شد و آماده نوشتن شد ، فقط قطرات اشک بود که از چشمانش جاري شد ، پس صفحه مسيج رو بست و صفحه نت يا نوشته را باز کرد ، و شروع به نوشتن کرد ) خوب بهتره از اول بنويسم ، راستي اولش چطوري شروع شد ، چطوري شروع کنم ، نوشتنم بد نيست وقتي شروع کنم کلمه ها و جمله ها خودشون سر جايي که بايد ، قرار ميگيرند ، اولش همه چيز از يک وبلاگ شروع شد ، من تازه وبلاگ نويس شده بودم ، يک سال بود که وبلاگ داشتم و دختر خانمي به طور کاملا اتفاقي از موتور جستجوي گوگل وارد وبلاگ عاشقانه من شد ، نوشته هاي من اکثرش مال من نبودن و از جاهاي مختلف کپي کرده بودم ، کنجکاوي دختر خانم باعث شد که آي دي من رو در ياهو مسنجر اد کنه که بعدا باهام حرف بزنه ، منم بعد از يک سال کاملا برام عادي بود ، چون بيش از چهارصد نفر اين کار رو کرده بودند و با بيشتر اون نفرات حداقل يک بار حرف زده بودم، بعد از چند بار که برام پيغام گذاشته بود باهم حرف زديم ، از همون جمله هاي اول احساس کردم با همه فرق داره ، جمله ها و کلماتش به دلم مينشست ، پس اولش همه چيز با يک احساس شروع شد ، احساس متفاوت بودن ، بعد از روز اول چند بار ديگه باهم چت کرديم ، به صحبت ها و حرفاش علاقه مند شدم و باهم قرار ميگذاشتيم که سر ساعتي هردو ياهومسنجر رو باز کنيم ، اکثر اوغات ساعت پنج بعد از ظهر قرار ميگذاشتيم ، احساس کردم دوست دارم باهاش حرف بزنم ، ولي يک روز دير کرد، وقتي اومد سلام کرد ، با ناراحتي جوابش رو دادم و خيلي زود دليلش رو فهميد و معذرت خواهي کرد ، براي اينکه ديگه اين موضوع تکرار نشه ازش شماره خواستم ، نه براي گفت گو ، بلکه چون بتونم بيشتر و راحت تر باهاش قرار بگذارم ، ولي بهم نداد ، توي دلم کلي بهش ناسزا گفتم ، دختره بيشعور اصلا نميفهمه کوچيکتر هستش و من غرور دارم ، فکر نکرده ميگه نميدم ، اصلا ديگه هيچوقت ازش شماره نميخوام ، ولي بعد از چند وقت بدون اينکه فکر کنم باز ازش شماره خواستم ، اينبار براي گفت و گو ، اصرار داشتم که با هم حرف بزنيم ، قبل از کنکور بود و من از ساعت ده صبح تا يک معلم خصوصي داشتم ، قرار بود ساعت يک و نيم بهش زنگ بزنم که شبنم ساعت يازده زنگ زد ، خودش و معرفي کرد ، چه صداي دلنشيني داشت ، وقتي فهميد کلاس خصوصي دارم تلفن و قطع کرد، استادم که متوجه حال من شد زياد درس نداد و کلاس به گفت و گو گذشت ، ساعت يک و نيم باهاش تماس گرفتم ، روز هاي اول نه علاقه اي بود و نه دوست داشتن زياد ، فقط نياز به جنس مکمل باعث ميشد که باهم حرف بزنيم و جز حرف زدن و شنيدن صداش چيزي نميخواستم ، مدت زيادي به همين شکل گذشت و قرار گذاشتيم همو ببينيم ( اون شب تا همينجا تونست بنويسه و مجددا اشک ريخت و گريه امانش نداد ، همينطور درحال اشک ريختن به خواب رفت ، صبح که از خواب بيدار شد ناخواسته تلفنش رو به قصد صبح بخير گفتن به شبنم برداشت و شروع به تايپ کرد ، وقتي اومد مسيج رو بفرسته متوجه تغيير اسم در دفترچه تلفن شد و تازه اوضاع جديد جايگزين قبل شد ، پس مسيج نوشته شده رو حذف کرد و به آشپز خانه رفت و صبحانه خورد و بعد روي صندلي کامپيوتر نشست و تصميم گرفت همه چيز رو دوباره بنويسه ، نوشتن بهش آرامش ميداد ، احساس ميکرد سرنوشت خودش مثل يک کتاب و يا داستان نوشته ميشه ، فکر ميکرد اگر هميشه عقب تر رو بنويسه فقط خاطره است ولي اگر آينده رو بنويسه حتما اتفاق مي افته ، بعد از يک سال که نوشتن رو کنار گذاشته بود و شبنم اونقدر تنهايي اش رو پر کرده بود و براش خوب بود که هيچ نيازي رو در اطرافش حس نميکرد ، نياز به کار کردن ، نياز به درس خوندن ، شبنم براي اون اونقدر بزرگ بود که اميرعلي هيچ چيزي ديگه از دنيا نميخواست ، شايد همين موضوع باعث شد که اين دو نفر موقتا از هم جدا شدند ، اولين کلمه ها و جمله ها را تايپ ميکرد که تصميم گرفت قصه واقعي خودش رو با اسم هاي شخصيت هاي عروسکي مثل شبنم و اميرعلي که براي هردو آنها آشنا بود بنويسد ، تصميم گرفت داستان خود را در جاهايي بنويسد که ممکن بود شبنم قصه آن را بخواند و به حال روز اميرعلي پي ببرد ، ولي اميرعلي هيچوقت ، يا هنوز از حال شبنم با خبر نبود و مجبور بود تا آخر ماه صبر کند و آخر ارديبهشت ماه منتظر مسيجي از طرف اون باشه ) مکاني که براي ديدار اول انتخاب کردم پارک هنرمندان در نزديکي مترو طالقاني بود، پارک خلوت و دلنشيني است ، ولي شبنم به اشتباه تصور کرده که منظور من پارک طالقاني نزديک مترو ميرداماد بوده ، خودم رو به بدترين شکل ظاهري در آوردم و خودم رو راس ساعت سه به پارک هنرمندان رساندم و شبنم در پارک طالقاني منتظر بود که همديگه يکديگر رو ببينيم ، وقتي تلفني متوجه اين موضوع شديم خيلي خنديديم ، من با مترو بعد از پانزده دقيقه به پارک مورد نظر رسيدم ، وقتي براي اولين بار ديدمش زياد ازش خوشم نيومد ، ولي دنبال خوش اومدن و اين چيزا نبودم ، فقط ميخواستم باهاش حرف بزنم و کنارش باشم ، روز اول صحبت از ايران کشورهاي مختلف شد ، صحبت از زندگي و چيزهاي ديگه ، ماه رمضان بود ، تقريبا نزديک اذان هم شده بوديم ، هوا هم در اون پارک سرسبز سرد شده بود ، از هم خداحافظي کرديم و من به خانه اومدم ، بار ها و بارها همديگر رو ديديم و هربار بيشتر از باهم بودن لذت ميبردم و از شنيدن حرفها و جمله هاش احساس رضايت ميکردم ، هر روز و ساعت لحظه شماري ميکردم که ببينمش ، يک سال گذشت و ما کاملا به هم دلبستگي پيدا کرده بوديم ، توي جمله ها و حرف هامون بوي ازدواج و باهم بودن پيچيده بود ، ناخواسته داشتم به اين موضوع نزديک ميشدم ، هرشب وقتي خوب فکر ميکردم ميديدم فعلا با وجود شبنم من نياز به هيچ چيزي ندارم و اگر همينطور بگذره هيچوقت نميتونم باهاش ازدواج کنم ، اصلا نه با اين نه با کسي ديگه ، بايد از هم جدا بشيم ، وگرنه هم زندگي من خراب ميشه و هم زندگي اين دختر معصوم ، هر روز تصميم داشتم بهش بگم ، تا اينکه روزي به بهش گفتم که هيچوقت به هم نميرسيم ، ولي وقتي گريه هاش رو ميديدم دنيا رو سرم خراب ميشد ، اصلا نميتونستم ببينم باعث رنجشش شدم ، چندين بار اين موضوع تکرار شد و هربار بدتر از بار قبل، تا اينکه روز آخر فرا رسيد ، سعي کردم اون روز براش همه کار کنم ، يک روز کامل براش فراهم کردم ، با وجود غم و غصه اي که توي دلم بود سعي کردم هيچي نفهمه ، بعد از اينکه به ساعت خداحافظي نزديک ميشديم ازش خواستم براي هميشه ازم جدا بشه ، کاملا جدي بودم ، وقتي احساس ميکردم چشمانم درحال خيس شدنه لبخندي مرموز روي لبهايم مينشاندم که نظرش به چشمان غم آلودم جلب نشه ، هرچي خواست ازم بپرسه دليل کارم چيه بهانه آوردم ، نميتونستم بهش بگم تو زيادي خوبي ، من با وجود تو به هيچ جا نميرسم ، من با وجود تو به هيچ کس و هيچ چيز نيازي ندارم ، پس به هرچه که به ذهنم ميرسيد و در کتاب هاي مختلف خوانده بودم چنگ زدم ، گفتم وقتي دو نفر نميتوانند با هم زندگي کنند بايد از هم جدا بشن ، من هيچي ندارم و در آينده نميتونم زندگي مشترکي رو اداره کنم ، هرچه ميگفت خوب کار ميکني قبول نکردم ، گفتم اصلا من تورو براي همسر انتخاب نميکنم ، يا اصلا کلا ازدواج نميکنم ، مثال هاي گوناگوني زدم مثل ژله و آدامس، گفتم وقتي دو تا آدمس جويده شده رو بهم بچسبانيم بعد از چند دقيقه به سختي جدا ميشه ولي اگر دير بجنبيم خشک ميشه و هيچوقت جدا نميشه ، بايد تا دير نشده از هم جدا بشيم و به اين جدايي عادت کنيم ، توي دلم خدا خدا ميکردم که بهم نگه اگر همون دو تا آدامس تا دير نشده با هم خوب مخلوط بشن يک رنگ ميشن و ديگه براي هميشه جدا نشدني هستند ، هر چند دقيقه يک بار قلبم درد ميگرفت و از شدت درد دستم رو روي اون ميفشردم ، ميدونستم بعد از اين درد سر درد و سرگيجه شايد هم بيهوشي و خوابالودگي همراهش هست ، سعي داشتم محکم باشم که اينبار بتونم اين رابطه شيرين رو براي مدتي از هم پاره کنم ، چون واقعا ما دو نفر براي زندگي مشترک ساخته نشده بوديم ، ميدونستم نميتونيم زياد باهم بمونيم و از هم خسته ميشيم ، بارها بهم ثابت شد که وقتي زياد همديگر رو ميبينيم خواسته هامون زياد ميشه و وقتي به خواسته هامون نميرسيديم با دلخوري از هم دور ميشديم تا وقتي که دوباره خواسته هامون کم بشه و دلمون براي هم تنگ بشه، دليل هاي زيادي داشتم که هيچوقت حاضر به گفتن و حتي نوشتنش نيستم، ولي مطمئن بودم فقط ميتونيم دوستان خوبي بمونيم ، شايد هم اشتباه باشه ولي حداقل فعلا درسته ، هرچه کردم شبنم قبول نميکرد که از هم جدا بشيم ، من خودم هم نميخواستم و ميدونستم بعد از جدايي چه بلايي سرم مياد ولي رابطه ما دو نفر خيلي صميمي شده بود ، طوري که اگر يک روز از هم بيخبر ميمونديم چنان به هم ميپيچيديم که گويي گم کرده اي بزرگ داريم و به دنبالش ميگرديم ، به هر حال سعي کردم با بي محبتي و بي مهري باهاش برخورد کنم که قبول کنه از هم جدا بشيم ، هدف من جدايي دائمي بود ، فرداي اون روز باهم حرف زديم ، قرار شد يک بار ديگه همديگه رو ببينيم ، من که نميتونستم گريه هاي شبنم رو ببينم قبول نکردم ، ميدونستم اگر ببينمش نظرم رو عوض ميکنه ، خيلي اصرار کرد و من فقط خواستم محمد رضا هم توي اين ملاقات باشه ، حدس زدم با وجود اون ديگه گريه و حتي صحبت از جدايي نباشه ، قرارمون ساعت دو و نيم بعد از ظهر در ميدان فردوسي کنار بانک پاسارگاد بود ، ساعت يک و نيم بود که مادرم ، برادرم رو از مدرسه آورد خونه ، داداشم توي مدرسه حالش بد شده بود و به بيمارستان منتقل شده بود و سرم بهش زده بودن ، بايد براش ماهيچه گوسفند و ليموشيرين و پرتغال تهيه ميکردم ، به همين خاطر تازه ساعت دو و ربع از خانه راه افتادم ، محمدرضا راس ساعت دو نيم سر قرار بود و شبنم بعد از پنج دقيقه تاخير رسيده بود ، خلاصه نزديک ساعت سه در صندلي هاي مترو ملاقاتشون کردم ، شبنم از هميشه خوشگل تر بنظر ميرسيد ، قرار بود اون روز هيچ حرفي از جدايي و اين چيزا نباشه و فقط يک روز معمولي مثل بقيه روزهاي قبل داشته باشيم ، به سمت کريم خان و وليعصر حرکت کرديم و توي يکي از خيابان ها که به انقلاب ختم ميشد سر صحبت باز شد ، خسته بوديم و در ايستگاه اتوبوسي که بيشتر اتوبوس هاي خيابان معلم از آنجا مگذشت نشستيم ، محمدرضا خيلي دوست داشت اين جدايي صورت نگيره و همش حرف ميزد ، منم با دلايل گوناگون هر دو نفر رو قانع ميکردم که جدايي تنها راه و بهترين راهه ، بعد از يک ساعت گفت و گو قرار شد يک ماه کاملا از هم بيخبر باشيم و ماه دوم هم فقط رابطه نوشتاري داشته باشيم ، من هم از خدا خواسته قبول کردم ، چون ميدانستم دوري شبنم ميتونه من رو نابود کنه ، ولي وانمود کردم که من اينطور نميخوام و ميخوام که اين رابطه کاملا قطع بشه، احساس کردم اين تصميم خيلي مفيد و خوبه و بعد از دو ماه ميتونيم رابطه جديدي باهم داشته باشيم ، ديگه طاقت حرف زدن نداشتم ، ضربان قلبم دوباره تند شده بود و دستانم سرد سرد ، قلبم بدجوري درد گرفته بود و سرگيجه داشتم ، در همين زمان تلفن شبنم زنگ زد ، دوستش بود که ميخواست ببينتش ، من که ديگه حوصله حرف زدن نداشتم گفتم که من نميخوام دوستت بياد و ببينمش و اگر اون بياد من ميرم ، محمدرضا و شبنم اصرار داشتن که باهم به محل قرار بريم ولي من توان راه رفتن هم نداشتم و ميخواستم تنها باشم ، محمد که از رفتار من خسته شد و رفت و شبنم هم که اوضاع رو ديد ازم خواست که به دنبال محمد رضا به سمت خيابان انقلاب برم ، ولي براي من ديگه هيچي مهم نبود ، وقتي ديدم براش اينقدر مهمه که من به کدوم طرف حرکت کنم قبول کردم ، بهش گفتم تو هم از خيابان کناري برو و با تاکسي به خيابان انقلاب برو و بعد با يک تاکسي ديگه به ميدان فردوسي برو و دوستت رو ببين و با اون برو خونه ، من هم بر خلاف ميل باطني ازش خدحافظي سردي کردم و براه افتادم ، با خودم گفتم: آخيش ، همه چيز فعلا تموم شد ، ديگه تنهاي تنها شدم ، ديگه وقتي غصه ميخورم کسي نيست که ناراحت بشه و غصه بخوره ، چرا همه به من طور ديگه اي نگاه ميکنند ، حتي درختهاي بلند اين خيابان که به خيابان انقلاب ختم ميشه ، چرا بهش گفتم اونطرفي بره ! ، ميتونست از همينجا هم بياد ، بگذار عقب رو نگاهي کنم ، هنوز سر جاش ايستاده بود و نگاهم ميکرد ، چي بهم گفت ، گفت برو دنبالش ، محمد رضا کجا رفت ، ولش کن ، بگذار بره ، ديگه هيچکس و نميخوام ، اونم رفت که رفت ، اصلا امشب خونه هم نميرم ، ميرم توي پارک ميخوابم ، نه ، اينطوري که نميشه ، دلم نميخواد ، دل اونم نميخواد ، ولي بايد اينکارو کنيم ، بايد اينطوري نشون بدم ، بايد ديگه هيچ اميدي بينمون نباشه ، دو ماه ديگه که ديدمش درستش ميکنم ، تا دو ماه ديگه من ميميرم ، نه ، يک ماه ديگه که مسيج ها شروع ميشه دوباره زنده ميشم ، زندگي تازه ، الان بايد چيکار کنم
منبع:Www.Dastan.Bahar-20.Com نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |