مثل بچه ها هر کاري مي خواست مي کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
مي دونست وقتي نگام مي کنه دستام مي لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز مي شد .
بعد مي خنديد . مي خنديد و…
منم اشک تو چشام جمع ميشد .
صداي خنده اش آهنگ خاصي داشت .
قدش يه کم از من کوتاه تر بود .
وقتي مي خواست بوسش کنم ?
چشماشو ميبست ?
سرشو بالا مي گرفت ?
لباشو غنچه مي کرد ?
دستاشو پشت سرش مي گرفت و منتظر مي موند .
من نگاش مي کردم .
اونقدر نگاش مي کردم تا چشاشو باز مي کرد .
تا مي خواست لباشو باز کنه و حرفي بزنه ?
لبامو مي ذاشتم روي لبش .
داغ بود .
وقتي مي گم داغ بود يعني خيلي داغ بود .
مي سوختم .
همه تنم مي سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگيرم .
من دلم نميومد .
اون لبامو گاز مي گرفت .
چشاش مثل يه چشمه زلال بود ?صاف و ساده …
وقتي در گوشش آروم زمزمه مي کردم : دوستت دارم ?
نخودي مي خنديد و گوشمو ليس مي زد .
شبا سرشو مي ذاشت رو سينمو صداي قلبمو گوش مي داد .
من هم موهاشو نوازش ميکردم .
عطر موهاش هيچوقت از يادم نميره .
شباي زمستون آغوشش از هر جايي گرم تر بود .
دوست داشت وقتي بغلش مي کردم فشارش بدم ?
لباشو مي ذاشت روي بازوم و مي مکيد?
جاش که قرمز مي شد مي گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد? اينجا رو بوس کن .
منم روزي صد بار بازومو بوس مي کردم .
تا يک هفته جاش مي موند .
معاشقه من و اون هميشه طولاني بود .
تموم زندگيمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گي داشت .
هميشه بعد از اينکه کلي برام ميرقصيد و خسته مي شد ?
ميومد و روي پام ميشست .
سينه هاش آروم بالا و پايين مي رفت .
دستمو مي گرفت و مي ذاشت روي قلبش ?
مي گفت : ميدوني قلبم چي مي گه ؟
مي گفتم : نه
مي گفت : ميگه لاو لاو ? لاو لاو …
بعد مي خنديد . مي خنديد ….
منم اشک تو چشام جمع مي شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختري حسرتشو بخوره .
وقتي لخت جلوم واميستاد ? صداي قلبمو مي شنيدم .
با شيطنت نگام مي کرد .
پستي و بلندي هاي بدنش بي نظير بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزديکش مي شدم از دستم فرار مي کرد .
مثل بچه ها .
قايم مي شد ? جيغ مي زد ? مي پريد ? مي خنديد …
وقتي مي گرفتمش گازم مي گرفت .
بعد يهو آروم مي شد .
به چشام نگاه مي کرد .
اصلا حالي به حاليم مي کرد .
ديوونه ديوونه …
چشاشو مي بست و لباشو مياورد جلو .
لباش هميشه شيرين بود .
مثل عسل …
بيشتر شبا تا صبح بيدار بودم .
نمي خواستم اين فرصت ها رو از دست بدم .
مي خواستم فقط نگاش کنم .
هيچ چيزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من مي دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمي دونست .
نمي خواستم شاديشو ازش بگيرم .
تا اينکه بلاخره بعد از يکسال سرطان علايم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هيچکس حال منو نمي فهميد .
دو هفته کنارش بودم و اشک مي ريختم .
يه روز صبح از خواب بيدار شد ?
دستموگرفت ?
آروم برد روي قلبش ?
گفت : مي دوني قلبم چي مي گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روي سينه اش فشار دادم .
هيچ تپشي نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هيچي نفهميدم .
ولو شدم رو زمين .
هيچي نفهميدم .
هيچکس نمي فهمه من چي ميگم .
هنوز صداي خنده هاش تو گوشم مي پيچه ?
هنوزم اشک توي چشام جمع مي شه ?
هنوزم ديوونه ام
منبع:Www.Dastan.Bahar-20.Com
نظرات شما عزیزان: